loading...

بــــــ لنــــدز ــــــد

●○بگـذآر بگوینــد جنـونـ در ترشحاتـــ عروقشــ خمیـآزه میکشـد○●

بازدید : 21
چهارشنبه 23 بهمن 1403 زمان : 20:36
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بــــــ لنــــدز ــــــد

یه جا تقریبا میشه گفت استخدام شدم ولی هنوز قرارداد نبستم

تقریبا نزدیکه ولی راه برگشتشو هنوز درست درمون یاد نگرفتم و عذاب دهندس

چونکه دقیقا نمیدونم تاکسی خطی‌ها کجان

اونایی که فهمیدم کجان هم ۳۰ دقیقه حدودا با شرکت فاصله دارن

که خب اگه ۱۰ دقیقه بیشتر بخوام راه برم رسیدم خونه :)

یه جا هم هست با حقوق بیشتر و مرتبط با رشته تحصیلیم

از نظر راه بگم براتون که خب بیشتر توی راهم اما اگه شلوغی بی ار تی رو در نظر نگیریم و یه کوچولو پیاده روی توی مترو رو ، خب راحت تره

نمیدونم شاید شنبه که برم بفهمم سخت تره

حالم خوب نیست و دفعات قبلی اگه به هر دلیلی حالم خوب نبود

باز میشد با یکی راجبش صحبت کرد و یکم آروم شد

ولی این بار با هیچکس نمیشه راجبش حرف زد

و این تو خودم ریختنا داره عذابم میده

حتی جایی نیست که بشه ازش نوشت ، نه تلگرام نه توییتر نه اینستا

و مثل همیشه در نهایت پناه من اینجاست :)

دوست دارم که باز برگردم و اینجا ثبت خاطره کنم

حداقل تا وقتی که آتیش وجودش کامل خاکستر بشه ببینیم دخترک قصه ما تا کجا دووم میاره :)

برچسب ها
بازدید : 21
چهارشنبه 23 بهمن 1403 زمان : 20:36
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بازدید : 21
چهارشنبه 23 بهمن 1403 زمان : 20:36
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بــــــ لنــــدز ــــــد

هفته پیش این موقع تهران بودم

هوا قشنگ و بارونی بود و به این فکر میکردم که قراره باز برگردم و بیشتر از 600 کیلومتر ازش دورشم

از اینکه بعد مدت‌ها احساس میکردم یک نفر رو اینقدر دوست دارم خوشحال بودم

درگیر افسردگی بدی شده بودم و نیاز داشتم که با آدم‌ها تعامل داشته باشم

پس سختی مسیر و هوای سردش و تمام این مزخرفات رو به جون خریدم و رفتم

شاید بگین چرا این تعاملات که فکر میکنم نیاز داشتم رو با آدمای نزدیکترم برقرار نکردم

چند وقت قبل تر تعدادی از همکلاسی‌های دبیرستانم خونه یکی از دوستام جمع شدن

و من بعد از اینکه فهمیدم "3 نفر" هستن نرفتم و کل روز کلافه بودم

چرا؟ چون که نتونستم بفهمم که دوست دارم برم و اون "3 نفر" فاقد اهمیت هستن

یا اینکه دوست نداشتم برم و یه گوشه ساکت ترین باشم

نمیدونم چه حس مزخرفی بود ولی لازم داشتم با یک نفر حرف بزنم تا بفهمم میخوام برم یا نه

نرفتم و هفته بعد که با هم کافه رفتن هم همراهیشون نکردم

افسردگی حس داغونیه

اینکه احساس کنی نمیخوای با کسی حرف بزنی یا اینکه توانایی انجام هیچ کاری رو نداشته باشی

یا نمیدونم تمام چیزایی که دوستشون داری جایگاهشونو از دست بدن

و میل خودکشی که سر به فلک میکشه

اینا چیزایی بود که این مدت حسشون میکردم

البته برای حدود یک ماه گذشته و یا شاید حتی بیشتر مهمون داشتیم

و این راحت نبودن تو محدوده خودم باعث شده بود تو عذاب بیشتری باشم

خب از پنجشنبه بگم

بعد از حدود 3 4 سال آیدا رو برای اولین بار دیدم

آیدا یکی از بهترین آدماییه که میشناسم و همونقدر هم دوست داشتنیه

دوستش مهسا رو هم دیدم و مهسا هم دختر مهربون و دوست داشتنی ایه

به رابطشون حسودیم میشد

اینکه همیشه میتونن روی هم حساب کنن و انقدر نزدیکن که دیگه خانواده هم حساب میشن

کسی که تو رابطه عاشقانه باهاش نیستی یا خانوادت نیست اما پیشته و من هیچوقت چنین آدمیو نداشتم

بعد اینکه با آیدا و مهسا خداحافظی کردم

توی تایمی‌که منتظر بودم تا دوست پسر بنده بیاد درگیر حس پوچی شدم

یه گوشه نشستم و آدما رو نگاه کردم و هی پشت سر همدیگه فکر کردم

وقتی زنگ زد که اومده و پیدام نمیکنه ضربان قلبم رفت بالا

بعد گمونم 4 ماه بود که میدیدمش و دومین باری بود که باهم تایم میگذروندیم

قبل تر خیلی تردید داشتم و منتظر فرصتای کوچیک بودم تا هرچی که بینمون هست رو تموم کنم

ولی الان میدونم که درست ترین آدمیه که وارد زندگیم شده

تمام اون سختی راه می‌ارزید به دیدنش و خوش به حال من که مسافرت یک روزه طولانی تر شد

و تونستم روز بعدش یعنی جمعه هم ببینمش

یه تایمی‌هم پسرخالش همراهیمون کرد و به رابطه این دو نفر هم حسودیم شد

چون نه تنها فامیل هستن بلکه دوتا هم مود و دوست صمیمی‌ان

خیلی قشنگ و از ته دل به مزخرف ترین چیزا میخندیدن ولی بخش زیادی از خنده‌های من مصنوعی بود

دلم میخواد مثل اونا بخندم ولی همش ادا بود و این خوب نبود

نوشته ام بی سر و ته بود میدونم و کلی جزئیات داشت که دوست داشتم بنویسم

ولی برای جلوگیری از طولانی تر شدن این پست بیخیالش شدم

هیچی دیگه همین

بازدید : 3602
پنجشنبه 7 خرداد 1399 زمان : 8:24
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بــــــ لنــــدز ــــــد

بــــــ لنــــدز ــــــد

Chapter1 : Morning

بله بله بله تینجر کوچک ما میره که آخرین سال تینجریش رو داشته باشه

و بله یکسال بزرگتر شدم خیر سرم

18 سالگی دریچه جدیدی از تفکر رو برام باز کرد و 19 سالگی نمیدونم چه خوابی برام دیده

شاید امسال آخرین سالی باشه که میتونم کنار خانوادم تولدمو جشن بگیرم

چون تولدم خرداد ماهه و سال دیگ که دانشجو شدم این موقع پیششون نیستم

از صبح که بیدار شدم اون کلاه کج و کوله که چند ساله اینور اونور افتاده رو صاف و سوف کردم

یه دونه بادکنک مشکی باقی مونده از تولد 17 سالگیمو باد کردم

کیکمم که مامان سفارش داده برام و امروز شمع و چند تا بادکنک دیگه میگیره

خب انتخاب کردم اون لباس سفیدمو بپوشم

کادو تولدمم یه گردنبند خوشکل به اسم پراگ هستش که قرار شد 20ام با اون سه جفت گوشواره سفارش بدیم

آآآمم دیگه چی میمونه؟ بله درست حدس زدید قلب بی قرار من که منتظره ببینه کی تولدشو یادشه

نون که هیچوقت یادش نمیره چون تولدش 10 روز بعد منه و فاطمه هم یادش نمیره چون تولدش 12 روز بعد منه

باید به میم هم تبریک بگم تولدمون دقیقا توی‌ی روز و یه ماه و یه ساله و تمام وقتی که میشناسمش دوست خوبی بوده


Chapter2 : rest of the 6th khordad

نمیدونم عنوان رو درس نوشتم یا نه فقط میخواستم بنویسم باقی روز 6 خرداد

آره تولد من 7 خرداده ولی خب همیشه از غروب روز قبل جشن میگیرن دیگه

خلاصه اره بازم کلی خوابیدم بعدش آماده شدیم و یه عالمه عکس تو حیاط گرفتیم

کلی تو شهر با آهنگای مورد علاقمون دور زدیم بعدش فلشو عوض کردیم قدیمی‌گوشیدیم

وقتی شمع خوشگل 9 رو پیدا کردم که تیکه نقاشی اسمون پر ستاره روش بود کلی ذوق کردم

ولی وقتی 1 رو پیدا نکردم کلی قلبم شیکس

بادکنک 9 نقره‌‌‌ای پیدا کردم ولی 1 نبود بابا برامون بستنی خرید و تو راه خوردیم

بعدش رفتیم کیک تولدمو گرفتیم و گذاشتیمش خونه و دوباره برای شمع و بادکنک زدیم بیرون

و بله با اینکه اینجانب از رنگ طلایی بدم میاد شمع و بادکنک طلایی گرفتم

کلی دسته جمعی عکس گرفتیم من و طاها و مامان و بابا

خیلی خوش گذشت تولد خوبی بود


Chapter 3 : congratulations

اول از همه متن تبریک داداشم که تلگرام برام فرستاد رو کپی پیست میکنم

آبجی جونم امروز بهترین روزته❤️😍
تولدت مبارک عشقم😘
درسته تو این مدت زیاد اذیتت میکنم و اهنگایی ک تو دوست داری رو مسخره میکنم ولی باور کن قصدی ندارم
امسال آخرین سال نوجوانیت عه و داری بزرگ میشی امیدوارم تو راه زندگیت موفق باشی😍
ابجی جونم امیدوارم تو هرکاری ک علاقه داری بش برسی مث وبلاگر.اون شغلی ک دوست داری برسی و بتونی زندگی ایی ک دوست داری رو داشته باشی😋
درسته من خواننده‌هایی ک تو گوش میدی رو مسخره میکنم ولی از چنتا از اهنگاشون خوشم میاد
ابجی جونم یادم میاد ک همیشه دوست داری یکی رو داشته باشی ک همیشه باهاش حرف بزنی و درباره خواننده‌ها و ... دربارشون بامن حرف بزنی و منم خیلی دوست دارم اینکار رو کنم چون تو تنها کسی هستی ک میتونم باهاش حرف دلم رو بزنم واقعا دوست دارم و خوشحالم ک تو رو دارم و حرفامو بیشتر موقعات قبول میکنی و بیشتر موقعات منو پشتیبانی میکنی :)
ابجی جونم امیدوارم همیشه پیشم باشی و باهم حرف بزنیم و شادی کنیم 🥰
امیدوارم در اینده ن چندان دور باهم به جاهایی ک دلت میخواد بریم مث new orlans (میدونم اشتباه نوشتم)
ابجی جونم بدون ک من همیشه هواتو دارم در همه شرایط و هیچوقت پشتت رو خالی نمیکنم😏
ابجی جونم انشالله امسال به هرچی میخوای برسی و من و مامان و بابا همیشه کمکت میکنیم
ابجی جونم میدونم ناراحت میشی موقعی ک باهات بد رفتار میکنم ولی باور کن هیچی تو دلم نیست دارم همینطوری الکی اذیتت میکنم 😐

خلاصه...
این برای اولین باری بود ک تو عمرم برای کسی متن مینویسم اگ شر و ور گفتم امیدوارم منظورم رو بگیری 🙂

ابجی جونم خلاصه همه اینا تولدت مبارک و انشالله 987654321 ساله شی میدونم ک خودتم خوشت نمیاد 😐
ابجی جونم خیلی دوست دارم🥰

عمه دومی‌و پسرش و عمه اولی بم زنگ زدن و تبریک گفتن

نیکا و فاطمه خ و نازنین هم بهم تبریک گفتن

انتظار داشتم عین بم تبریک بگه چون برای تولدش هیچوقت حتی یک ثانیه هم دیر نکردم :)

انسیه هم بم تبریک نگف و کم کم که با کنایه باش حرف زدم فهمید

فکر نمیکردم اینقدر به تبریکش اهمیت بدم ولی دادم و گریه کردم :)

آیدا هم هنوز بم تبریک نگفته :) تولد زین و نمیدونم لیام و بقیه وان دی یادش نمیره‌ها

ولی مثل اینکه مال من یادش نیست :)
بعدا نوشت : ساعت 3 وخورده‌‌‌ای نزدیک 4 به گوشیم پیام داد و تبریک گفت

اون یکی عین هم ساعت 12 شب تولدش بش زنگ زدم تبریک گفتم ولی حتی‌ی پیام تبریک نگرفتم :)


چون خودم فکر میکنم اگه تولد کسی که دوستش دارمو فراموش کنم از دستم ناراحت میشه
همیشه سعی میکنم‌ی کاری کنم که نشون بدم واقعا چقدر یادم بوده
یا یه چیز از ته دلم مینویسم
یا یه کار میکنم که کسی نکرده باشه

نمیدونم حتی سعی میکنم نفر اول باشم
اگه حتی بتونمم سوپرایز میکنم
ولی خب یادم میره آدما متفاوتن
بده بستون نیست که از ادما چنین انتظاریو داشته باشی که

فکر کنم دیگه چیزیو جا ننداخته باشم

بازدید : 585
پنجشنبه 31 ارديبهشت 1399 زمان : 20:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بــــــ لنــــدز ــــــد

چه تفاوتی مابین توهم و حقیقت می‌تواند وجود داشته باشد

درحالیکه تو درهر دو مورد، به یک میزان درد و رنج میبری؟

تمام متظاهرانی که زمانی یکنفر را دوست داشته اند و حالا دیگر دوستش ندارند

به دفاع ازخود می‌پردازند و اظهار می‌کنند که عشقشان حقیقی نبوده است.

درست مثل آنکه انکار احساسی که مرده است، افتخار آمیزتر از اعتراف به شکست باشد.

درست مثل مواقعی که تب انسان به عرق می‌نشیند

که البته دلیل بر آن نیست که تب وجود نداشته است.

پنه لوپه به جنگ میرود

اوریانا فالاچی

بازدید : 1473
دوشنبه 21 ارديبهشت 1399 زمان : 19:21
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بــــــ لنــــدز ــــــد

روسو جمله‌ی خوبی خطاب به روحانیان مسیحی داشت

میگفت: دست از اثبات حقانیت مسیحیت بردارید

چون مسیحیت واقعاً برحق است

بیایید اثبات کنید که خودتان مسیحی هستید...!

این چیزی ست که نیاز به اثبات دارد

به همین سیاق، باید خطاب به تمام مذهبیان گفت

دست از اثبات وجود خدا بردارید، وجود خدا نیازی به اثبات ندارد!!

شما با رفتار نیکتان، اثبات کنید که به وجود خدا اعتقاد دارید!

بازدید : 710
دوشنبه 21 ارديبهشت 1399 زمان : 19:21
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بــــــ لنــــدز ــــــد

باور کنید یا نکنید روزی خواهید فهمید قدرت تاریکی را

که کسی قادر به درک و توصیفش نیست مگر آنکه با جان و پوست خود در آن آمیخته باشد

حرکت انگشتانم بر روی دکمه‌های مشکی همچون رقصی سرشار از مستی در تیره ترین شب‌هاست

شاید بخواهی افکار مرا از پس کلماتم بخوانی

اما کاری که من انجام میدهم آلوده کردن باورهای تو به تاریکی پنهان شده در پس سایه‌های توست

شاید هم خاموش کردن روشنایی قلب تو و سرگردان شدن روح تو

هیییییش جیغ نزن

همه مان زاده تاریکی هستیم و چه کسی میخواهد به ما بقبولاند که اینطور نیست؟

چه کسی میخواهد ما را از این باتلاق بیرون بکشاند؟ آن هم وقتی به این لجنزار خو گرفته ایم؟

به یاد می‌آوری؟ شیطان به قصد نابودی انسانیت برخواست تا ثابت کند راستی حرف‌هایش را

و ما ؟ هنوز با ترس از جهنم و با امید و وعده بهشت زندگی میکنیم

گمان میکردم زاده روشن ترین روزهای جهانم که آغاز و پایان من گره خورده با مهربانی و خوش قلبیست

اما همیشه صدایشان را میشنیدم که در گوش‌هایم نجوا میکردند و مرا فرا میخواندند

کم کم سقوط را اموختم تا هربار کمتر درد را حس کنم

اما دیوانه‌‌‌ای شدم که از چشیدن مزه خون و شیرینی اش لذت میبرد و شکستن استخوان‌هایش خم به ابرویش نمیبرد

و بعد بهشتم را به آتش کشیدم چون دلیل قانع کننده‌‌‌ای برای تحمل دردهایم نیافتم

او مرا با بدی‌هایم و زخم‌هایم به آغوش کشید و جریانی جاودان و نامتناهی در من آمیخت

جنونی که در من زاده شده بود مرا در شب تاریک و بی مهتاب تا ناکجا آباد برد

ناله‌ها و خنده‌ها و زجه‌هارا شنیدم و بی آنکه سخنی به زبان بیاورم آن‌ها رازهای مرا فهمیدند

دست و پایم را بستند و مرا شیش پا زیر زمین زنده به گور کردند

سکوت مطلق آنقدر وحشتناک بود که حتی صدای سرم را هم خفه کرده بود

اما من بذری بودم که تاریکی کاشته بود ...

پ.ن: صرفا یک نوشته ذهنی بود و با اینکه این روزها خیلی تو سرم فکر و ایده برای نوشتن هست

ولی نوشتن برام سخته چون یه وقتایی کلمات واقعا نمیان

و خب یه ایده خیلی ناگهانی و دوست داشتنی امروز تو ذهنم جرقه زد شاید بتونم بعدا تبدیلش کنم به یه رمان

البته اگه یادم نره

بازدید : 1218
جمعه 18 ارديبهشت 1399 زمان : 12:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بــــــ لنــــدز ــــــد

خب امروز تاریخ کنکور 99 مشخص شد

3 ماه و 16 روز باقی مونده یا میشه گفت 108 روز

و خب چون من کنکور هنر هم میدم یه روزش رو حذف میکنم و میگم 107 روز برام مونده

نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت ولی کنکور هیچوقت عادلانه نبوده اینو میدونید

فقط باید تا روز آخر ادامه داد و کم نیاورد

یکی از سال یازدهمش پیوسته خونده و الان خسته شده

یکی هم از عید شروع کرده و الان کلییی به نفعشه

اون اولیه استراحتی نداشته و الان خستس دومیه استراحتشو کرده و الان داره پرانرژی ادامه میده

ولی خب اصلا و ابدا نمیخوام به این چیزا فکر کنم

میخوام امروز وضعیت الان خودمو آنالیز کنم


دقیق که نگاه میکنم حتی یادم نمیاد سه ماه دی تا اسفندم چطور گذشت

یجورایی جمع بندی فروردین ماهمو خراب کردم

و اردیبهشتم بهتر شروع شد

تا جایی که یادم میاد همش استارت بوده و استارت و استارت

همش جمعه‌های ازمون خوردم زمین و اتاقمو مرتب کردم و شنبه دوباره با برنامه هفته جدید شروع کردم

ولی اینقد احمق بودم که هروقت با خانوادم دعوا کردم با خودم لج کردم و درس نخوندم

هروقت مهمون اومد و رعایت حالمو نکرد بیشتر تو گوشه اتاقم خزیدم و درس نخوندم

یا حتی وقتایی که پریود شدم و درد داشتم سریع بهونه کردم و از درس دور شدم

ولی آخه چرا ؟ با کی لج میکنم ؟ خودم به نابودی خودم بلند میشم؟

هولی شت اصلا وضعیت جالبی نیست

اما از این لحظه قول میدم دیگه اینکارو نکنممم


اما اهداف

19 اردیبهشت : جمع بندی نسبی نیم سال اول دوازدهم و یکم نیمسال دوم

26 اردیبهشت : جمع بندی نسبی نیم سال دوم دوازدهم
و توجه ویژه به مبحث مشتق و فصل 3 فیزیک اگه هموقت شد مسائل شیمی‌1


2 خرداد : هنوز هیچ نظری ندارم چه خاکی به سر بریزم

یه هفته وقت دارم و پایه رو آزمون میدم اون هم من که فروردین پایه رو جمع نکردم

9 خرداد : جمع بندی کل دوازدهم
چقدر قراره دوازدهم بخونم خدا میدونه

فکر کنم حدودا همین جاها باشه که آزمونای سه روز یکبار من شروع میشه

23 خرداد : جمع بندی دینی و فارسی و شیمی‌و فیزیک

بین سه پایه دینی یازدهم کمتر خوندم
مبحث ادبیات هنوز لغتام مونده امیدوارم تا اون موقع خونده باشم

شیمی‌دهم فصل 3 و یازدهم فصل 2 و 3 و دوازدهم مسائل فصل 2 و 3

فیزیک دوازدهم فصل 3 رو تا جایی که میتونستم پیچوندم نخوندم

یازدهم کلا از وسطای فصل یک تا اخرش
دهم یکم فصل آخرش اینا چیزاییه که توش میلنگم

6 تیر : جمع بندی عربی و زبان و ریاضی و زیست
عربی یکم قواعد و تحلیل صرفی و زبان گرامر
ریاضی آمار دقیق ندارم از وضعیتم و زیست گیاهیای پایه
و یازدهم فصل 6 و 7

13 - 20 - 27 تیر : آزمون‌های مطابق با کنکورمونه

البته اگه تاریخا و برنامه رو عوض نکنن اینجوریه


میدونم خیلیی جاها کم کاری کردم و خیلی جاها عجیب خوندم

اما نمیتونم عقب برگردم و متنفرم که شعاری حرف زده باشم

درسته روزای اول که شروع کردم گفتم پزشکی میخوام یا دارو و این حرفا

ولی بعدنا فهمیدم من عاشق کارای تحقیقاتی ام

مخصوصا زمانایی که میخوام راجب چیزی حرف بزنم تو کنفرانس‌ها

حقیقتا لحظه‌‌‌ای که بالای سکو میرم و همه توجه‌ها به منه یکی از بزرگترین لحظاتمه

درسته استرس بالایی رو تجربه میکنم اما در عین حال با صدای رسا حرف میزنم و توجه همه رو جلب میکنم

میدونم تهش هرچی که خدا به صلاحم بدونه اتفاق میفته

ولی ازش میخوام کمکم کنه و آره من هیچی جز این انگیزه لعنتی ندارم

بعد کنکورم میخوام یه لیست درست کنم و یکی یکی کارایی که میخوام رو انجام بدم

راستی نتونستم اکتیو و دی اکتیو شدن و لوگ اوت کردنام به اینستا رو کنترل کنم

پس پیجمو دادم به یکی از دوستام تا رمزشو برام عوض کنه و تا کنکور برام نگه داره

پس مشکل فضای مجازیم حل شده و الان بزرگترین مشکل من خوابمه

دیروز هم قرص فلوکسیتین گرفتم پس اضطرابمم کنترل میشه ایشالا

هر روز پست میذارم و راجب وضعیتم با خودم حرف میزنم
گفتم که اگه نخواستین دنبال کنین مطالب رو چیزی از دست ندادین

بازدید : 1847
سه شنبه 15 ارديبهشت 1399 زمان : 6:21
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بــــــ لنــــدز ــــــد

میدونی بارها گفتم هزاران دلیل وجود داره که ناراحت باشی و غصه بخوری

حتی یه وقتایی اینقدر زیاد که ممکنه به هرکار و هرچیزی فکر کنی

مثلا خودکشی ولی خب میدونی این یه راه حل دائمی‌برای مشکل موقتیه

همینه که باعث شده مزخرف باشه

برای همین یه وقتایی میشه گفت کسی که اینکارو کرده خیلی ضعیف بوده که از اون مشکل نگذشته

یا چمیدونم اینقدر قوی بوده که تونسته از همه چیز دل بکنه

ولی من وسط تستای تابع ریاضی دوازدهمم نیومدم از خودکشی بنویسم :/

یهو از کمردرد پریودیم خسته شدم و از صندلی بلند شدم و گفتم یکم استراحت کنم

یهو یاد یه جمله افتادم که چند وقت پیش خوندم

بزرگترین توهین به یک انسان، انکار رنج اوست

حقیقتا به دلم نشست

چون ما هروقت که از غصه‌های یکی شنیدیم گفتیم احمقیا برو ببین بیرون مردم چه بدبختیایی دارن

مثلا میبینی یکی شکست عشقی خورده بعد بهش میگی این بچه‌های کار رو نگاه کن آخه

ببین چقدر زندگیشون سخت تره ببین فلانه ...

یا طرف به نون شبش محتاجه اونوقت تو غصه اینو میخوری؟

هیچوقت درد کسی که داره با اون چیز دست و پنجه نرم میکنه برای کسی ملموس نیست

کسی که یکی از اعضای خانوادش یا خودش بیماری داره یا هزارتا مثال دیگه

فقط میخوام بگم آدما سعی میکنن تو خودشون بریزن درداشونو

اما گاهی نیاز دارن که یه جا بیان کنن نه برای اینکه نظرات ما رو بشنون برای اینکه به یکی گفته باشن

شاید این وبلاگ نویسی هم برای این من و امثال من رو مشغول کرده که شده سنگ صبورمون

یه جا که دردامون رو مینویسیم یا خاطراتمون یا چیزایی که برامون جالبن

نمیشنویم که مسخره بشیم یا دردامون کوچیک شمرده شه فقط مینویسیم که گفته باشیم

من هم از چند روز وحشتناک و فکرای وحشتناک عبور کردم

حقیقتا دو شبش بیشتر سخت گذشت بهم چون احساس میکردم گذشتن ازش برام خیلی سخت باشه

چن روز بعد متوجه شدم که تاثیر بدی روی اعصابم گذاشته

ولی خب باز از جام بلند شدم چون این تنها کاریه که میتونم

که مثل همیشه خودم دستای خودمو بگیرم خودم خودمو بغل کنم و به خودم دلداری بدم

که به خودم بگم خودتو با ترسات خفه نکن من اینجام و برای همیشه میمونم

احساس میکنم این نوشته انسجام نداره ولی خب فقط میخواستم بنویسم

تا کنکور روزای استرس آوری رو دارم اما ازش میگذرم چون اگه نگذرم اون ازم میگذره

بازدید : 963
سه شنبه 15 ارديبهشت 1399 زمان : 6:21
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بــــــ لنــــدز ــــــد

دیگه داغون تر از اینکه داغ شی و فقط هق هق کنی؟

سخته سخته سخته :)

حتی اینکه نمیتونی شرحش بدی که بهتر شی هم سخت ترش میکنه :)

 

برچسب ها

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 12
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 3
  • بازدید کننده امروز : 4
  • باردید دیروز : 5
  • بازدید کننده دیروز : 5
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 20
  • بازدید ماه : 10
  • بازدید سال : 1357
  • بازدید کلی : 54872
  • کدهای اختصاصی